darkness

ساخت وبلاگ

دل اسیره کربلای تو

واقعا سفر کربلا مثل یجور خواب بود

هنوزم باورم نمیشه من یه روزی اونجا قدم زدم

نفس کشیدم

اشک ریختم

بشدت دلتنگم

خدا کنه دوباره قسمت بشه

وگرنه آرزو به دل می میرم ❤️‍ darkness...

ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 4 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:07

دو روز پیش صبح ساعتای ۹ بود با صدای پر از هراس مادرم پای تلفن بیدار شدم وقتی در اتاق رو باز کردم مادرم سراسیمه در حال حاضر شدن بود که بره خونه ی پدربزرگم پدرم گفت فقط سفره ی صبحونه رو جمع و جور کن بیا اونطرف چند دقیقه بعد از رفتن مادرم صدای گریه و زاری بلند شد من هنوز هم امیدوار بودم به زنده بودن پدربزرگم نمیدونستم باید چیکار کنم فقط بدو بدو آماده شدم و به داداشم گفتم پاشو فکر کنم حاجی بابا تموم کرده ولی ته دلم میگفتم نه حاجی بابا هنوز زنده اس من امید دارم خوب بشه رفتم پشت در هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد به پدرم زنگ زدم داییم برداشت و گفتم پشت در هستم بابام اومد در رو که باز کرد گفتم سلام چیشده؟ پدرم گفت حاجی باباش تموم کرده من شوک بودم رفتم داخل خونه ولی نمیتونستم گریه کنم چند دقیقه ی بعد دختر داییم اومد امیدی که ته دلم بود رو دیگه نداشتم برای زنده بودن ولی اون لحظه باورم نمیشد نمیدونستم باید چیکار کنم درونم یک حس خلا داشتم نبودن پدربزرگنداشتنش تمااااااااما تصاویر حاجی بابا جلو چشمام بود راه رفتنش حرف زدنش خندیدنش حرکاتش الان که دارم مینویسم پر از بغضم با یادش یکی یکی خاله ها و داییا اومدن با هر بار اومدن کسی دلم میخواست بغلشون کنم و یه دل سیر گریه کنم زار بزنم وقتی وسایلش رو رفتیم از اتاق برداریم و جمع کنیم پدرم زد زیر گریه من فکر میکردم سخت ترین لحظه ی زندگیم اون روزی بود که هیچکسی رو نداشتم درمورد مشکلات انتقال خون باهاش حرف بزنم که منو درکم کنه و منو همراهی کنه تا از پسشون بربیام ولی اشتباه میکردم اتفاقا نیازی نبود اون همه به خودم استرس وارد کنم حالم بد بشهسخت ترین لحظه ی زندگی وقتی میشه که یکی از عزیزترین آدم های زندگیت رو با تابوت بیارن بذارن جلوت تا برای آخرین بار darkness...ادامه مطلب
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 3 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:07

من اصلا نفهمیدم دیشب چی شد؟

چطور شد که من اونجوری از کوره در رفتم

اصلا نتونستم جلوی عصبانیت خودمو بگیرم

واقعا چرا اون رفتارای پرخاشگرانه از خودم نشون دادم

از رفتارای خودم خجالت میکشم

از حرفایی که تو ذهنم مرور کردم و به زبون آوردم شرمم میاد

چرا اینجوری شدم واقعا

کاش می اومدم اینجا می‌نوشتم و حس عصبانیتم رو اینجا خالی میکردم

darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 3 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:07

خیلی کارا هست که بخوایم انجام بدیم

من بشخصه دوست دارم با برنامه جلو برم

اهداف کوچیک و بزرگم رو بنویسم

و نرم نرم و آهسته پیوسته سمت جلو حرکت کنم

برعکس وودی اصلا عادت نداره

همه رو تو ذهنش مرور میکنه و به ذهنش اعتماد داره کلا

ولی اینجوری نمیشه واقعا

باید حتما ایندفعه که دیدمش یه کاغذ و قلم بردارم و درمورد هر چیزی که فکر میکنم نیاز هست یادداشت بردارم

darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:42

امروز روز سختی بودیه مدتی هست بشدت از نظر روحی درگیر هستم و الان دیگه از نظر جسمی هم کم آوردم :( نمیتونم بین نامزدم و خانواده ها تعادل برقرار کنم نمیدونم چجوری باید رفتار کنمگاهی خیلی رفتار بچگانه دارم گاهی از درک نشدن می رنجم ولی فکر میکنم اون کسی که در آخر قراره باهاش زندگی کنم نامزدم هست بهتره پشتش باشم دلگرمیش باشم بهش اعتماد کنم تا بتونیم مشکلات رو حل کنیم باید ببینم چی میخواد من چی میخوامتا بتونیم رابطمون رو بهتر کنیم darkness...ادامه مطلب
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:44

به نام خدا۲۸ اسفند شیفت شب بودمافطار اومد خونمون و بعدش منو رسوند سرکاردوست داشتم یه روز قبل از سال تحویل برم خونه مادرشوهرم و هفت سین بچینم ولی موفق نشدمحتی نرسیدم یه تماس بگیرمبعد از شیفت رسیدم خونه چون تقریبا تا صبح بیدار بودم تا ساعت یک خواب بودمبعدش بیدار شدم تا جمع و جور کردم با پدرم رفتیم بازار شیرینی و سبزه و میوه بخریمیه گلدون گل و شیرینی خریدم برای شگومی :)دقیقا موقع افطار رسیدیم خونهبعد از افطار یه استراحتی کردیم و مادرم و برادرم که رفتن بیمارستان منو پدرم و سید خونه بودیمتااا موقع سحر که موفق شدیم هفت تا سین رو جور کنیم و سال رو تحویل کنیمزمان بقدری زود میگذره که اصلا عجیب و غریبروز اول عید با یه گلدون گل و شیرینی راهی خونه مادرشوهرم شدیم وقتی رسیدیم دیدیم بنده خدا خوابیده :))بعد از بیدار شدن و ماچ و موچ و تبریک عید رفتیم خونه مادرجون یه سری زدیم و برگشتیمشب هم خونه اون یکی مادرجون رفتیم عموجون و خونوادش و عمه جون و خانواده اش اومدن یه شلوغ پلوغی شد که نگو :/بعد همه با هم اومدن اینور خونه ما :/خیلی خسته شدم جوریکه نتونستم شب بخوابم darkness...ادامه مطلب
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 10:18

وقتی از سرکار برگشتم و دید من تازه از خواب بیدار شدم ازم ناراحت شد

البته خودمم یجوری شدم ولی خب چیکار میتونستم بکنم من که تو خواب متوجه نبودم ساعت چنده بیدار شم :/

یکم غرغر کرد و بعد نصیحتم کرد :)

بهش حق میدم، تنبل شدم و هیچکاری نمیکنم darkness...

ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 10:18

امروز بخاطر اتفاقی که افتاد تصمیم گرفتم یه سری از چیزایی که پیش میاد رو بنویسم ولی اینجا نوشتن سخت میشه باید یه دفتر بگیرم و اونجا بنویسم نوشتن با قلم روی کاغذ راحت تره و اینکه غرض از نوشتن این باشه که اتفاق اون روز چه درسی بهم داد سعی کنم تکرارش نکنم اگر اتفاق خوشایندی نبود با نوشتن هم یجورایی تو ذهنم بهتر موندگار میشه و اینکه شاید بتونم دو روز دیگه ازش استفاده کنم برای راهنمایی کردن بچه ام :/ darkness...ادامه مطلب
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 10:18

شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 40 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 11:55

درحالی آخرین پنجشنبه ی سال رو گذرونیم که احوال پدربزرگم وخیم شد و دکتر دستور داد ICU بستری بشه

بهترین اتفاقات زندگی من همزمان شد یا بدترین های زندگیم

کربلا رفتنم و مرگ یکی از عزیزان

ازدواجم و بیماری سخت پدربزرگم :(

امیدوارم آخر سالی بخیر بگذره

هیچی از هیچی نفهمیدم :(((

هربار خواستیم عمیقا از ته دل ذوق کنیم نشد که نشد

darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 35 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 11:55