darkness

ساخت وبلاگ
امروز روز سختی بودیه مدتی هست بشدت از نظر روحی درگیر هستم و الان دیگه از نظر جسمی هم کم آوردم :( نمیتونم بین نامزدم و خانواده ها تعادل برقرار کنم نمیدونم چجوری باید رفتار کنمگاهی خیلی رفتار بچگانه دارم گاهی از درک نشدن می رنجم ولی فکر میکنم اون کسی که در آخر قراره باهاش زندگی کنم نامزدم هست بهتره پشتش باشم دلگرمیش باشم بهش اعتماد کنم تا بتونیم مشکلات رو حل کنیم باید ببینم چی میخواد من چی میخوامتا بتونیم رابطمون رو بهتر کنیم darkness...ادامه مطلب
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:44

به نام خدا۲۸ اسفند شیفت شب بودمافطار اومد خونمون و بعدش منو رسوند سرکاردوست داشتم یه روز قبل از سال تحویل برم خونه مادرشوهرم و هفت سین بچینم ولی موفق نشدمحتی نرسیدم یه تماس بگیرمبعد از شیفت رسیدم خونه چون تقریبا تا صبح بیدار بودم تا ساعت یک خواب بودمبعدش بیدار شدم تا جمع و جور کردم با پدرم رفتیم بازار شیرینی و سبزه و میوه بخریمیه گلدون گل و شیرینی خریدم برای شگومی :)دقیقا موقع افطار رسیدیم خونهبعد از افطار یه استراحتی کردیم و مادرم و برادرم که رفتن بیمارستان منو پدرم و سید خونه بودیمتااا موقع سحر که موفق شدیم هفت تا سین رو جور کنیم و سال رو تحویل کنیمزمان بقدری زود میگذره که اصلا عجیب و غریبروز اول عید با یه گلدون گل و شیرینی راهی خونه مادرشوهرم شدیم وقتی رسیدیم دیدیم بنده خدا خوابیده :))بعد از بیدار شدن و ماچ و موچ و تبریک عید رفتیم خونه مادرجون یه سری زدیم و برگشتیمشب هم خونه اون یکی مادرجون رفتیم عموجون و خونوادش و عمه جون و خانواده اش اومدن یه شلوغ پلوغی شد که نگو :/بعد همه با هم اومدن اینور خونه ما :/خیلی خسته شدم جوریکه نتونستم شب بخوابم darkness...ادامه مطلب
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 10:18

وقتی از سرکار برگشتم و دید من تازه از خواب بیدار شدم ازم ناراحت شد

البته خودمم یجوری شدم ولی خب چیکار میتونستم بکنم من که تو خواب متوجه نبودم ساعت چنده بیدار شم :/

یکم غرغر کرد و بعد نصیحتم کرد :)

بهش حق میدم، تنبل شدم و هیچکاری نمیکنم darkness...

ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 10:18

امروز بخاطر اتفاقی که افتاد تصمیم گرفتم یه سری از چیزایی که پیش میاد رو بنویسم ولی اینجا نوشتن سخت میشه باید یه دفتر بگیرم و اونجا بنویسم نوشتن با قلم روی کاغذ راحت تره و اینکه غرض از نوشتن این باشه که اتفاق اون روز چه درسی بهم داد سعی کنم تکرارش نکنم اگر اتفاق خوشایندی نبود با نوشتن هم یجورایی تو ذهنم بهتر موندگار میشه و اینکه شاید بتونم دو روز دیگه ازش استفاده کنم برای راهنمایی کردن بچه ام :/ darkness...ادامه مطلب
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 10:18

شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 36 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 11:55

درحالی آخرین پنجشنبه ی سال رو گذرونیم که احوال پدربزرگم وخیم شد و دکتر دستور داد ICU بستری بشه

بهترین اتفاقات زندگی من همزمان شد یا بدترین های زندگیم

کربلا رفتنم و مرگ یکی از عزیزان

ازدواجم و بیماری سخت پدربزرگم :(

امیدوارم آخر سالی بخیر بگذره

هیچی از هیچی نفهمیدم :(((

هربار خواستیم عمیقا از ته دل ذوق کنیم نشد که نشد

darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 30 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 11:55

قلب منو به قدری بزرگ کن که خالی از حسادت و بخل باشه ❤️ قلب منو بقدری بزرگ کن که هیچوقت نتونم برای کسی بد بخوام ❤️ خدایا کمکم کن خسته ام ❤️ darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 13:00

سه شنبه اول اسفند ساعت ۸ حرکت کردیم و ساعت ۱۶ رسیدیم هتل بعد از یه استراحت کوتاه نماز خوندیم و رفتیم سمت حرم دمای هوا فکر کنم منفی ۲ یا ۳ درجه بود هوا بشددددددت سرد سرمایی عجیب رسیدیم از بست شیرازی وارد شدیم darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 13:00

داشتم به سالی که گذشت فکر میکردم چقدر اتفاقای مختلف افتاده یادمه هر سال اسفند ماه که می‌شد هوا یجور خاصی بهاری بود نه بهار بود ، نه زمستون ولی امسال شکر خدا همه اش بارون و برفه و از ماه های قبل زمستونی تر شده نمیدونم چطور شده که مثل سال‌های قبل اون حسی که همیشه اسفند ماه داشتم رو ندارم عشق به گردش و بازار گردی و این داستانا حقیقتا حوصله اش نیست انگار نه انگار قراره سال نو بشه و لحظه سال تحویل و این داستانا چقدر من فکر میکردم و برنامه می‌ریختم چه کنم چه darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 13:00

میخوام درمورد قشنگ ترین لحظه زندگیم صحبت کنم لحظه بله گفتن سر عقد باورم نمیشه الف شده باشه تموم زندگیم darkness...
ما را در سایت darkness دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shapparo بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 15:08